كتب علي نفسه محبه(5)
تو،
آ ن آتش مقدسی
و من،
آخرین شب چهارشبنه سال رو به پایان؛
داغم از تو
گرمم از تو
روشنم از تو
عجب آتش بازی با شکوهی
در جانم
بر پا کردهای؟كتب علي نفسه محبه(5)
تو،
آ ن آتش مقدسی
و من،
آخرین شب چهارشبنه سال رو به پایان؛
داغم از تو
گرمم از تو
روشنم از تو
عجب آتش بازی با شکوهی
در جانم
بر پا کردهای؟کُتب علی نفسه محبه (۴)
هرطوری هست
باید از تبدیل شدنم به «جُلبک»های لب رودخانه بگریزم؛
که چسپیده به سنگها
تاریخ آنهمه زلال رفته از جوی را به یاد نمیآورند
باید تا دیر نشده
بیاد بیاورم آنهایی را که دوستم میداشتند
مثلا مادرم را؛
متن عتیقی از جنس زنان
درست به قرانی میماند که روشنفکران
آیات «جهاد» و «عذابش» را برداشته باشند
در او تنها «آیههای» رحمت
و «سورههای» بشارت است.
وقتی سر بر زانوانش میگذارم
انگار
«اقیانوسآرام» است
که بر ساحل شنیش دست میکشد
وقتی کنارش مینشیم
در چشمان تلخم افقهای تاریخ روشن است
باید بیاد بیاورم
خواهرانم را؛
نه رژهٔ واژه گان مطنطن برلبانشان
نه هیاهوی خیال در سرشان
خوشبختاند
چون چوپانانی که رمهشان را
سیر به چاشتگاه آورده باشند
به گمانم پیش از آنکه خواهر شاعری باشند
موسیچههای بودهاند
آشیانه ساخته بر درگاه پیرزنی «سنگریس»
تمام نگرانیشان این است؛
برادری دارند
که خواب تصادف «مدرنيته» با ديوار «سنت» را ديدهاست
اين است كه دیر دیر به خانهشان ميآيد.
کُتب علی نفسه محبه (3)
تو،
پس از خشکسالیهای پیاپی
تو،
پس از «نان» و «نماز» و« دف» و« نی»
چون پاره ابری
به آسمان ده ما آمده بودی
اما نباریده گذشتی
از خانههای کاهگلی
از پنبهزارهای سوخته
از مراتع «طاعون» و «ملخ»
چه میدانم
شاید در ملکهای دیگر
چشمِ سپیدان بسیاری سر راهت نشسته بودند
یادت بخیر
ابر سپید قحطی پارسال
بانوی جنگزاد برآمده از یاقوت و زغال
تو،
بیگمان از سمت قبله آمده بودی
که سالها
باران گریه در پی داشتی
به گمانم کبک مستی در کاسه دمبورهاش زندانی بود
بنالای دمبوره بیچاره من
بنالای جیگر صد پاره من
بنالم، تا خدا رحمش بیایه
سخی جان بشکنه« زولانه» من
گل صد برگ تابستانمای یار!
فرار از ملک مالستانمای یار
همان روزی که گشتم از وطن دور
به والله، من پریشان حالمای یار
این دوبیتیهای جانکاه و عمیق را شاید خیلی از «دمبوره» نوازان بومی مردم هزاره خوانده باشند. اما در ذهن من با آوازی عجین است که تا همین چند سال قبل گمان میکردم مربوط به بانوی آواز خوان و زندان رفتهای است به نام «دلارام». این خواننده، نامهای دیگری هم دارد «آبی میرزا» «دخترمالستانی» آما در ولایت ما، به دلارام، یا «دلارام آغی» معروف بود. نامهای دیگرش را من وقتی ایران آمدم از دوستان مناطق دیگر شنیدم. نامی مرکب از دو بخش تغزلی و حماسی. پاره اول یعنی دلارام، همان صفت معروف معشوق، در زبان فارسی است. همانکه شیخ سعدی در آن غزل شورانگیزش گفته است:
دلبندم آن پیمانگسل، منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان، کز دل ببرد آرام را
و پاره دوم این نام، آغی است یعنی دختر. اما نه هر دختری؛ معمولا به دختران خاص این صفت داده میشود. اولین بار که این دوبتیهای محزون و آن صدای جادویی را شنیدم نمیدانم چند ساله بودم اما هرچه بود برایم جاذبه فراموش ناشدنی داشت، گیرا بود و محزون. آن سال یکی از همسایگان ما که اینک ساکن شهر کرمان است و هرجا هست خدایش به سلامت دارد؛ داماد شده بود و ما به عنوان «قوده» ۱ برای آوردن عروس به قریه دیگری رفته بودیم. آن سالها قوم هزاره دو خواننده معروف داشت. یکی از آنها صفدر توکلی بود و دیگری همین دلارام آغی. از صفدر توکلی تا آن وقت جسته گریخته چیزهای را شنیده بودم اما آن شب اولین بار بود که صدای متفاوت با صدای صفدر میشنیدم که طنین زیری داشت و گمان میرفت صدای زنی باشد. آن شب در زیر خیمه که برای مهمانان تدارک شده بود، یکی این نوار را گذاشته بود. یادم است خواب از سرم پریده بود. با دلهرهای کودکانه و لذتبخش ازارتکاب فعل حرام، به این نوای محزون گوش سپرده بودم هرچه بود صدای دلارام آغی خودش را در قلب پذیرای این کودک جاوادنه کرده بود. در باغچار آن سالها نوعی تعامل نازک و نستبا زیبایی میان روحانیان و جوانان بر قرار بود. هرچند غزلخوانی و صدای دمبوره حرام شمرده میشد خاصه اگر آن صدا مربوط به زنی میبود و عموم مردم نیز این را پذیرفته بودند اما در مراسم عروسی و جشنها اگر جوانان در گروه خودشان این حکم را نقض میکردند، علما و حاجیان و سادات به روی مبارکشان نمیآوردند وبا تساهل و تسامحی درخور آن را نادیده میگرفتند اما در باقی ایام، حکم، حکم شریعت بود. القصه از آن شب تا حالا زمان بسیاری گذشته و اتفاقات گوناگون پیش آمده و تابوهای بسیاری در ذهن آن کودک شکسته، الا همین صدا که روز بروز ریشههایش را در خاک وجودش بیشتر محکم کرده و هنوز با وجود دلایل بسیار که میگویند این صدا مال کسی بوده است به نام «صفدرعلی مالستانی» که در ۱۸ حمل سال جاری در شهر کابل در اثر بیماری سل دار فانی را وداع گفته است، باور نمیکند و دوست ندارد آن افسانه را از ذهنش پاک کند.
سخن کوتاه اینکه در این دوبیتیهای محلی، سراینده که احتمالا خودش نوازنده هم بوده، به دمبورهاش خطاب دردناکی دارد. ا و صدای سازش را مانند نالهای میداند که انسان گرفتار و ستمدیدهای سر داده است. در این دوبیتی، میان سراینده و سازش وحدتی ایجاد شده. این است که شاعر یا آواز خوان، صفت و احوالات خود را به سازش نسبت میدهد و میگوید: «ای دمبوره بیچاره من ناله کن!ای که مانند من، جگر صدچاک داری! ناله کن! تا به دل خداوند رحمی بیفتد و سخی جان این بند گران آهنی را از دست و پایم باز کند.» در دوبتی بعد که حدیث نفس عینیتری است؛ سراینده خودش را به گل صد برگ تابستان تشبیه میکند و میگوید که از زادگاه و ملک خودش یعنی مالستان آواره شده است. و از َآن روزی که از وطنش دور شده دیگر حال خوشی ندارد. به احتمال زیاد مضمون این دوبیتیها و نیز لحن محزونی که در آواز ایشان وجود داشته باعث شده که تخییل فعال و افسانه ساز عامه، میان زندگی واقعيی آوازخوان افسانهای یا زن ستمدیدهای، مشهور به آبی میرزا، همسانی ایجاد کند. هرچه است و هرکه هست این قدر است که دمبوره، سبک و صدای صفدر مالستانی، با کار تمام دمبوره نوازان ديگر فرق دارد. من هروقت کاست ایشان را ميشنوم؛ به گمانم کبک مستی در کاسه دمبورهاش زندانی است و مدام میل بیرون پریدن دارد. این کبک مست احتمالا در همین روزها از کاسه دمبوره بیرون پریده و شاید هم هنوز در قریه «گرگگ» «نوده مالستان» زندانی است. اگر رفته روحش شاد، اگر مانده خانهاش آباد.
۱- قوده: گروهی که همراه داماد برای آوردن عروس میروند.
۱
تنهايم
چون گرگی سفید
در زمستان باغچار
ردّ خونم مگر
مشام تفنگچی لجوجی را
بیدار کند.
اشاره
امروز به اصطلاح «سیزده بدر» بود. و خلق بنا به سفارش شیخ سعدی که گفته است:
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
عمل کرده و از خانه بیرون زده بودند. من اما از شب قبل دلمرده بودم و هواي بیرون رفتن نداشتم. خواب بودم که «سارا» آمد بیخ گوشم گفت: بابا تفریح نمیری گفتم: نه. گفت: خدا حافظ ما رفتیم. دیروقت از خواب بیدار شدم. از خانه به سمت دفتر که میآمدم پیر مرد و پیر زن محترمی را دیدم که وسایل سبکی را برداشته بودند و به سمت نزدیکترین پارک در حرکت بودند. کمی پیش خودم شرمنده شدم؛ حال و هوای آن دو زوج سالخورده از من بهتر بود. در انترنت «عبدالواحد رفیعی» و «محمد حسین فیاض» هردو از من پرسیدند چرا نرفتهای؟ گفتم وقتی نحسی سیزده در درون آدم باشد کجا برود و سبزههای معصوم را لگدمال کند. بعد از ظهر استاد «قنبرعلی تابش» را ملاقات کردم و گفت در رابطه به خبر عبرت نیوز دوبیتی سروده. برایم فرستاد خواندم فهمیدم نحسی سیزده را بیخود نگفتهاند اگر بیرون میرفتم این خبر را دیرتر میدیدم. این اصل خبر و آن دوبیتی تابش عزیز.
عبرت نیوز: احمدرضا شفیعی (مسئول کمیته انتظامی
ستاد تسهیلات سفر شهراصفهان) با اشاره به حضور پررنگ افاغنه در روز طبیعت در سالهای
گذشته در این پارک کوهستانی و ایجاد ناامنی برای خانوادهها اظهار داشت: به منظور رفاه
شهروندان نیروهای این کمیته با همکاری پلیس امنیت و اداره اماکن در روز ۱۳ فروردین از ورود افاغنه به پارک کوهستانی صفه جلوگیری میکنند.به گزارش
ایمنا وی اضافه کرد: با توجه به اینکه در روز ۱۳ فروردین خانوادهها برای تفریح و تفرج به دامان طبیعت پناه میبرند، از
این رو حفظ امنیت شهروندان و ایجاد فضایی آرام برای گذران اوقات فراغت این روز از اهمیت
ویژهای برخوردار است
بهار آمد ولی آوازه ممنوع
تنفس در هوای تازه ممنوع
حضور مرغ بال و پر شکسته
کنار جویبار و سبزه ممنوع
کُتب علی نفسه المحبه (۲)
ماه که از پیراهنت عبور کند
عشق که در جانت بنشیند
فقر از خانهات میرود
و خشکسالی از دیارت
اندکی عشق بورزیم
روسپیگری کم میشود
جنگ کم میشود
تمام؟
نه
تمام نمیشود
چون
آدمیزاده به اندازه کافی عشق نمیروزد.
بار نخست
دریاکناری بود شايد
و كسي حديث چشمان تو را به ميان آورد
ماهیان
فال گوش ایستاده بودند
موجها در شتاب رسیدن به ساحل
از شانههای هم بالا میرفتند
من
دریا
ماهیها
همه تشنهٔ شنیدن از تو بودیم
و مهتاب بیخیال در مدار خودش بود.