تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن

 

دوستان سلام!

 قصد داشتم روز اول سال با مطلب تازه  در حال و هواي  حضرت  مولانا كه "رسول شادي"  فرهنگ ماست در خدمت تان باشم كه  توفيق حاصل نشد. اميدوارم سال را خوب آغاز كرده باشيد و همچنان خوب سپري كنيد. براي من شروع سال خوب بود. چون بعد از شش سال دوستم سيد نادر احمدي از سفر استراليا آمد، ديدار ميسر شد و به بركت ايشان دوستان ديگر را نيز ديدارها كرديم. شايد  به سرخوشي اين ديدارها و به بركت ايام بهار، روزي به تصادف در حال تورق  ديوان شمس بودم كه  اين غزل را كشف كردم و من حقيقتا به كشف شعر معتقدم چون بسيار وقتها بوده كه از كنار ابيات و شعرهاي بسيار بي‌تفاوت گذشته ام و به درك آن نايل نيامده ام ولي روزي  ديگر كليد‌هاي درك و كشف آن شعر برايم فرستاده  شده است.و اينك كه يك هفته از اين كشف مي‌گذرد هنوز در جاذبه آن هستم. گفتم شما را نيز در اين تجربه شريك كنم. البته مولانا با اين مطلع و در اين وزن و قافيه دو غزل دارد برخي از ابيات غزل اول در غزل دوم هم تكرار شده  كه اين‌ شيوه در ديوان شمس شناخته شده است. هر دو غزل حال و هواي خاص خودش را دارد. اينك شما و اين دو غزل آسماني. اميد كه يكايك تان در موقعيت كشف باشيد.

 

1

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن

وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو

ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

نوبهاران چون مسیحی است فسون می‌خواند

تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن

آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند

جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن

تاب رخسار گل و لاله خبر می‌دهدم

که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن

برگ می‌لرزد و بر شاخ دلم می‌لرزد

لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن

دست دستان صبا لخلخه را شورانید

تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن

باد روح قدس افتاد و درختان مریم

دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند

برفشانید نثار گهر و در عدن

چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید

وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن

چون عقیق یمنی لب دلبر خندید

بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن

چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت

جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن

 

2

 

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن

وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

همه خوردند و برفتند بقای ما باد

که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن

چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی

چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن

کتب العشق علینا غمرات و محن

 

و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن

فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان

بپرد جان مجرد به گلستان منن

ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن

فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن

یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل

مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو

ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب

مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن

ادب و بی‌ادبی نیست به دستم چه کنم

چو شتر می کشدم مست شتربان به رسن

بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت

بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن

گفت گل راز من اندرخور طفلان نبود

بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن

گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق

گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن

گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم

تنن تن تننن تن تننن تن تننن

گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند

که مگر ماه گرفته‌ست مجو شور و فتن

طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده‌ست

فتنه‌ها زاید ناچار شب آبستن

برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد

لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن

تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم

که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن

جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری

تا که از مشرق جان صبح برآید روشن

شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح

که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن