نقد حال
این جا هوا، مثل بهانه های دل من
سرد و سیاه و خسته و بد خوست
این جا شب است
و ماه،
با جلوههای گیج و گرانش
خیل سیاهکاری شب را
توجیه میکند
جالب تر اینکه:
شب را
با روزهای روشن با تو
تشبیه میکند
این جا هوا به شکل تو اخموست
من سر هر ماه (2)
فتنه و آشوب و خونریزی مجو
1
ابیاتی که خواهید خواند یکی از شور انگیز ترین بخشهای مثنوی
است. نکته مهم در این ابیات تداعی های مکرری است که در ذهن سراینده رخ می دهد.
ساختار این تداعی ها گاه بر اساس تناسبات مفهومی است و گاه بر مبنای تناسبات کلامی.
داستان پادشاه و کنیزک ادامه می یابد. طبیب الهی بیمار را معاینه می کند و در می
یابد که:
دید از زاریش، کو زار دل است
تن، خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علّت عاشق ، ز علّت ها جداست
عشق، اسطرلابِ اسرار خداست
سخن از عشق به میان می آید و مولانا عشق را «اسطرلاب اسرار
خدا» می داند. به گمان من در محور این سلسله تداعی ها دو کلمه «عشق» و «اسطرلاب»
به عنوان سکوهای پرتاب مطرح است. ساختار معنوی این ابیات بر عشق استوار است و
ساختار صوریش بر کلمه اسطرلاب. افقی روبروی مولانا گسترده شده که باعث به وجود
آمدن این سلسله تشبیهات شده است و ریشه آنها در همین دو کلمه است. در «آسمان»
تجربیات معنوی مولانا، «معشوق» در حکم آفتاب است و عشق همان اسطرلابی که می تواند
عاشق را با منظومه شمسی معشوق مرتبط سازد و سیارگان چرخان دورآ دور این خورشید را
رصد کند.
نخ رابط این
تناسبات آشکار است. «آفتاب» «روشن» است و با
«سایه» نیز نسبتی روشن دارد. این است که در ذهن مولانا آفتاب تداعی می شود و بعد خواه
نا خواه پای «شمس» که مترادف آفتاب در زبان عربی است به میان کشیده می شود. از
طرفی شمس نام پیر مولانا یعنی «شمس تبریزی» نیز است. همان معشوق سوزنده و گرما
بخش.
نمودار ساختاری این سلسله تداعی اینگونه است:
اسطرلابï آفتابï
روشنی ï نورï سایهï شمس
ï
قمرï خوابï سمرï
شمس تبریزیï سوختنï افروختن و.
نوع دیگر از تداعی های این ابیات گفت و گو های درونی است که
مولوی با سوپر من خودش انجام می دهد. یک نوع دیالوگ درونی در روان مولانا در می
گیرد و ممکن است سر نخ این گفتگو نیز اتفاق بیرونی بوده باشد. یعنی در آغاز میان
مولانا و مریدان و احتمالا حسام الدین گفتگو و اشاراتی اتفاق می افتد اما بعد ازآن
ذهن جوّال مولانا در گفت و گو نیز برای خودش مخاطب های مخفی تری انتخاب می کند.
2
یکی دیگر از خصوصیات مولانا که از همین ابیات خودش را نشان
می دهد سرکشی های « نقش با نقاش» است. یعنی مجموعه روایی مثنوی با شخص راوی که
مولانا باشد در کش و قوس مدام است.گاه است که نقش غالب است و گاه نقاش. ما بعد
ازاین بسیار می بینیم که بارها اشتر روایت با مجنون راوی از در سرکشی بر می آید:
همچو مجنون در تنازع با شتر
گه شتر چربد و گه مجنون حر
این همان خصیصه است که امروزه گاه از زبان ناقدان و رمان
نویسان معاصر شنیده می شود که در حین نوشتن گاه است که شخصیتهای رمان بیرق استقلال
طلبی بلند می کنند و نویسنده را به دنبال خودش می کشد و به گمان من مولانا استاد
این فن است.
**
اینک چند بیت از باب مقدمه در مقام عشق:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آید خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشن گر است
لیک عشقِ بی زبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد، قلم برخود شکافت
عقل، درشرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید، باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی می دهد
شمس هر دم، نورِ جانی می دهد
سایه، خواب آرد ترا همچون سَمَر
چون
برآید شمس، اِنشَق القمر
خود غریبی در جهان، چون شمس نیست
شمسِ جان باقی است، او را اَمس نیست
شمس، در خارج اگرچه هست فرد
می توان هم، مثلِ او تصویر کرد
و این هم آن ابیات اصلی این سرماه ما.
چون حدیثِ روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید، چونکه آمد نامِ او
شرح رمزی گفتن از انعام او
این نفس، جان دامنم برتافته ست
بویِ پیراهانِ یوسف یافته ست
از برای حق صحبت سال ها
بازگو حالی ازآن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده، صد چندان شود
لاتُکلِّفنی فانّی فی الفنا
کلّت اِفهامی فلا اُحصی ثنا
کُل شیء قالَهُ غیرُالمُفیق
اِن تَکلّف او
تصلّف لایلیق
من چه گویم؟ یک رگم هوشیار نیست
شرحِ آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقتِ دگر
قالَ اطعمنی فَانّی جایعُ
وَاعتجل فالوقتُ سیفُ قاطعُ
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن ازشرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش: پوشیده خوشتر سِرِ یار
خود تو در ضمن حکایت، گوش دار
خوشتر آن باشد که سِرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت: مکشوف و برهنه و بی غلول
بازگو دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو، که من
می نخسبم با صنم با پیرهن
گفتم: ار عریان شود او در عیان
نی تو مانی، نی کنارت، نی میان
آرزو می خواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجو
بیش از این از شمس تبریزی مگو
این ندارد آخر از آغاز گو
رو تمام این حکایت باز گو