باز با مولانا

از خون من آثار به هر راه چكيد‌ست

بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت

سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت

پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید

بگریختم از خانه خمار مرا یافت

بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس

پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت

گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد

آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت

ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست

وی بخت که آن طره طرار مرا یافت

دستار ربود از سر مستان به گروگان

دستار برو گوشه دستار مرا یافت

من از کف پا خار همی‌کردم بیرون

آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت

از خون من آثار به هر راه چکیدست

اندر پی من بود به آثار مرا یافت

چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان

آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت

آن کس که به گردون رود و گیرد آهو

با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت

این جان گران جان سبکی یافت و بپرید

کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت

امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار

کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت

 

 چند کتاب تازه

 

در این دو روز دو کتاب تازه از نویسندگان و شاعران هموطن به دستم رسید.

 داكتر حفیظ‌الله شریعتی از کابل آمد و مجموعه‌شعر خودش را با نام «دختران رودخانه هیرمند» آورد که از آخرین محصولات انتشارات «تاک» است. در نگاه اول طرح جلدش جالب به نظر رسید. ساده و جذاب. عکسی از دختر هزاره با لباس و آرایش سنتی. این عکس را «مهدی مهرآیین» گرفته. شاید دختری باشد از حوالی صلصال و شمامه. «هرکجا هست خدایا به سلامت دارش». دوستان با شعرهای داک‌تر شریعتی آشنا هستند اغلب سپید می‌سراید و‌گاه دوبتی. تا فرصت خواندن دست بدهد و بشود بیشتر در باره‌اش حرف زد. از شعرهای کوتاهش چند تکه می‌خوانیم:

۱۳

تکه‌گوری به من بدهید

در خانهٔ بن لادن دختر شده است

۲۱

مو‌هایت را به درودخانه می‌ریزی

ماهی‌ها طغیان می‌کند.

۲۶

تن به صخره می‌کوبی

موج‌های مکررت فرایم می‌گیرد

تو هم یار سفرکرده‌ای داری

دریا؟         

کتاب دوم مجموعه داستانی است با نام نامیی‌ «صادق هدایت را من کشته‌ام» از خانم «بتول سید حیدری» این اولین کتاب خانم حیدری است. ایشان از نویسندگان با استعداد و جوان مهاجر است که سال‌ها در اصفهان کار کرده و دو سال عضو فعال «انجمن داستان‌نویسان اصفهان» بوده اما دیر به فکر چاپ کتاب افتاده است. هرچند کتابش را هنوز نخوانده‌ام ولی با کار‌هایش از قبل آشنایی دارم. تخيل گسترده  و نثر داستاني زنده‌اي دارد. این کتاب را «انتشارات کتاب بوستان دانش» در هزار نسخه چاپ کرده است. برای نویسنده آرزوی موفقیت دارم و امید که شاهد کارهای بعدیش هم باشیم.

هراس مرگ  چرا در سر من افتاده‌ است؟

چون جان تو می‌ستانی، چون شکّر است مُردن

بـا تــو زجـان شـیـریـن، شـیـریـن‌تـر اسـت مـُـردن

بــردار ایــن طـبـق را زیــرا خـلـیـل حـق را

باغ است و آب حیوان گر آذر است مـُـردن

ایـن سـر نـشـان ِ مـُـردن وان سـر نـشـان ِ زادن

زان سر کسی نمی‌رد، نی زین سر است مردن

بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو

مـگـریـز، اگـرچه حالی شور و شر اسـت مـُـردن

 والله به ذات پاکش نـُـه چرخ گشت خاکش

با قند وصل همـچون حلوا گــر است مـُـردن

 از جان چرا گریزیم، جان است جان سپردن

وز کـان چـرا گریـزیم، کــان ِ زر است مـُـردن

 چون زیـن قـفس بـرستی در گـلشن است مسکـن

چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن

 چـون حق تـو را بـخواند، سوی خـودت کـشاند

چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن

 مرگ آیینه است و حسنت در آیینه در آمد

آیـینه بـر بـگوید خوش مـنـظر است مـُـردن

حضرت  مــولانـا

نقاش رنگ هرچه کشد بال می‌کشد

عزیزی که می‌شناسمش پیام خصوصی گذاشته بود و گله کرده بود که چرا شما و آقای کاظمی در باره شهدای روز عاشورای کابل چیزی ننوشته‌اید؟ و حال آنکه.... این اشکال را چندی قبل مهربان دیگری که خاطرش عزیز است نیز در فیسبوکش مطرح کرده بود؛ وقتی در کویته اتفاق مشابهی افتاده بود. می‌دانم اشکال این عزیزان از سر مهربانی و دردمندی است و باز می‌دانم که حق نیز با آنان است. برای هر انسانی واکنش در برابر فجایع انسانیی از آن دست که بر هموطنان ما می‌رود لازم است. اما دو نکته را لازم دیدم در باره این موضوع بنویسم که جواب آن عزیزان نیست بلکه نگاهی است به قضیه از سمت دیگر.

۱.         نکته اول بر می‌گردد به تعهد شاعران نسبت به وقایع ماحولش. سوال این است که واکنش شاعرانه نسبت به اتفاقات بیرونی چگونه است و چگونه باید باشد؟ آیا اصولا شاعران می‌توانند یا لازم است نسبت به اتفاقات بیرونی هرچند آن اتفاقات شگفت و جانکاه باشد واکنش نشان بدهند؟ به گمان من چنین الزامی وجود ندارد به دو دلیل:

اولا به خاطر اینکه شعر یک اتفاق خودخواسته نیست. از قبل نوشتن اطلاعیه و مقاله و بیانیه نیست که یک نهاد یا اداره و حزبی در مواقع لزوم می‌نویسند. شعر یک کنش احساسی و پیچیده است از قبیل گریستن. آیا شما ندیده‌اید آدمهایی را که در مصایب بسیار دشوار، گریه‌شان بند آمده باشد. و باز ندیده‌اید آدمهای را که به بهانه‌های اندکی گریسته باشند؟ پس هیچکدام از این دو گروه را نمی‌توان ملامت کرد که چرا گریه نمی‌کنی و چرا می‌گریی؟

دوم اینکه به خود شاعران نیز باید بها داد. به منطق و سیاست شاعرانه‌شان ارزش گذاشت و به آن‌ها به چشم دستگاه تمام اتوماتیک شعرگویی و شعار سازی نباید نگاه کرد که هرجا جامعه، حزب و قوم لازم دیدند؛ کارش را بکند و شعرش را بگوید. بهتر است بگذاریم در کنار صداهای و نگاه‌های دیگر، صدا و نگاه هنرمند و شاعر؛ مستقل از دستگاه‌های دیگر رسمیت پیدا کند و مجال طرح بیابد. و باور داشته باشیم که هنر سرانجام رسالت خودش را انجام خواهد داد هرچند نه همزمان با فریادهای دیگر؛ در جای خودش و با شیوة خودش.

۲.         گروهی به مثنوی حضرت مولانا ایراد گرفته بودند که چرا مانند کتابهای دیگر با نام خدا و نعت رسول آغاز نشده است و به همین جهت ناتمام ماندن آن کتاب شریف را نیز به آن مربوط می‌دانستند. جوابی که می‌شود به این ناقدان داد این است که آن شیوه شروع مناسب‌‌ همان منظومه‌های است که در آن‌ها فقط یکبار ذکر خدا به میان می‌آید و آن هم در‌‌ همان ابیات آغازین است اما مثنویی که حرفی جز حکایت عشق‌ورزی نسبت به آنجان جانان و فرستادگان نازنینش ندارد از آن شروع‌های کلیشه‌ای بی‌نیاز است. به قول خودش «در درون کعبه رسم قبله نیست» حالا هم حکایت ماست. حقیقت این است که ما یک عمر است با این وطن و مصایب مردمش سوخته و ساخته‌ایم. برخورد ما با آن و آلامش سفارشی و‌گاه به‌گاه نبوده و نیست که حالا اگر روزی در باره اتفاقی حرفی نزدیم حمل بر بی‌تعهدی و بی‌اعتنایی شود. ما به قول معروف از وقتی دست چپ و راست خود را از هم تشخیص داده‌ایم چیزی بیرون از این مقوله نگفته‌ایم و ننوشته‌ایم و حاصل عمرمان بیرون از این چیزی نیست. پس اگر روزی اتفاق افتاد که از امور انسانی و‌گاه شخصی و بی‌ربط هم حرف زدیم نباید چیزی غریبی باشد.

به قول حضرت بیدل

مدّ بقا کجا به مه و سال می‌کشد

نقاش رنگ هرچه کشد بال می‌کشد

بعضي پيامها حقشان نيست كه در پرده‌ي ييامخانه مستور بمانند مانند اين پيام از خانم رنگ آميز عزيز!

شنبه 19 آذر1390 ساعت: 22:34
یک روز جمعه بعد از مدتها آمده بودم در دری اما در بسته بود!دلم برای شعر تنگ بود دلم برای دیدنتان.(گویا رفته بودید جشنواره قند پارسی و جلسه تعطیل بود.)غمگین شدم و دلم هنوز تنگ بود برای شعر از کوچه باریک کناری که می گذشتم کسی با هیجان گرم صدایش سلام کرد نگاه کردم "رضا بروسان" بود گفت: جلسه تموم شده مگه؟گفتم نیستن.گفت: چی چی رو نیستن ؟! نه بابا هستن تو اشتباه می کنی.مرا برگرداند و چند بار زنگ زد .دستهایش را کرد توی جیبش و با اعتراض خاص همیشگی اش کلی حرف زد و کوچه ی باریک را گذشتیم گفت: نرو!زنگ بزنیم "امان" بچه ها را جمع کنه فوقش می ریم پارک رو به رو شعر می خونیم.گفتم چند دقیقه ی قبل زنگ زدم گفت مهمان دارند و ... آن روز او هم دل تنگ شعر بود و شنیدن شعر اما وقتی با خلق و حشیانه ی زیبایش دور شد و رفت من با خودم گفتم این را نگاه کن !دیوانه ی دوست داشتنی ! خودش شعر است!با آن همه وزن که هیاهو می شود در کلامش باز هم می خواهد بشنود و ... کاش آن روز هم برایمان شعر تازه ای خوانده بود و در آشپزخانه ی کوچکتان سیگار کشیده بود و بلند بلند حرف زده بود .رضا رضای بروسان رفته است استاد ! آن هم در سرمای بی مروت این روزها .این را از آن همه کلاغی که رو ز دفنش در گورستان بر درختهای خیس نشسته بودند فهمیدم و مجبورم که باور کنم. حالا کجا نشسته و دار د به چه کلمه ای بعد از مرگ فکر می کند ؟ نمی دانم. اما می دانم که دلم تنگ می شود برای کلمات رام الهام اسلامی برای تنها زنی که می توانست تاب بیارد زندگی کردن با ببری با هشتاد ضربه شلاق را !


برای رضا بروسان و همسفرانش


مرگ از پوست آدمی می‌گذرد

و سرما از پیراهنش.

مرگ ‌آدمی را فراگرفته

 و سرما خانه‌اش را

سرما را جدی می‌گیریم

اما مرگ را به سادگی از یاد می‌بریم

همیشه،

پیش از آنکه سرما بخوریم

مرگ ما را بلعیده است.

چنانکه «بروسان» را

چنانکه «لیلای» کوچکش را

×

به شتاب نسیمی

در نشست‌های شعر شناور بود

با حرصی تمام از بی‌پناهی واژگان برهنه می‌گفت

لابد در آن روز نیز در مسیر شب شعری بوده است.

و مرگ در هیأت مه و بوران به سویش هجوم آورده

از لابلای خودروش عبور کرده

چنگ انداخته به پیراهنش

به دستنویس آخرین شعرهایش رسیده

به دفترچه خاطرات همسرش

و بعد

 آن سه واژه برهنه

در جاده‌ای ناتمام یخ زده.

×

شاعران کلمات پرنده‌اند

نمی‌بینی بروسان

چه ساده از آشپزخانه «در دری»

از پشت میز اتاق جلسات

به روی تابلوی اعلانات نشسته است.

 

20 عقرب (آبان) به اصطلاح سالروز تولد من بود. در فيسبوك متني از دوست عزيزم نقيب آروين ديدم با پيامهاي بسياري از دوستان ديگر كه همگي حاكي از لطف و مهرباني بودند. براي قدرداني از آن عزيز اين متن را در وبلاكم مي‌گذارم تا حس خودخواهي خودم هم اشباع شود و اين وبلاك هم از انزوا درآيد.

‏‏ درکنج وکنار صفحه فیس بوک

نقیب آروین

درکنج وکنار صفحه فیس بوک یا به گفته پارسی پاس داران رخنما، چهره نما ویا هرچه... زاد روزهاست واز این میان زاد روز جناب استاد مظفری عزیز. میخواستم در همان قابک فشرده وخلاصه به رسم فیس بوکیان " تبریکات صمیمانه ای" عرض کنم وبروم به گوشه  ای دیگر.

اما نشد ونمی شد از کنار زاد روز، از کنار زنده – گی استاد به ساده گی گذشت. همچنان که زنده گی از کنار استاد به ساده گی درنگذشته است . میخواستم یادداشت حرمت گذاری را به زمانی بعد، زمانی احتمالا نارسیدنی دراین روزگار ، روزگارمن و"من" های دگر موکول کنم تا بنشینم ودر آرامش چیزی بنویسم ، دیدم که این شرط وفا نیست وهرچه هست وهرجا هستی ودرهر کاری، دست بدار ودست بشوی واین حق حرمت را به جای آور که زندگی بی ملاحظه می گذرد و فرصت ها به انجام " امور"ی میگذرد که همچنان در دین ودنیای ما مفید فایده نیست وخسره الدنیا والاخره می شویم.که احتمال قوی " شدن " آن وجود دارد.

مارا بگو، این شاگرد نا خلف را که درکار نشر وپخش روی- داد های بزرگان ودولتیان ایم و مجالی برای کاروکردار" ساده انسانی " نداریم، حالا اگر بخواهیم درمورد استاد ارجمندی بنویسیم که حقی برگردن چند نسل دارد وهم اکنون نیز چون کوهی گران واستواردر گوشه ای از غربت دامن به آلوده گی های فضای کشورش تر نکرده است ، چه خواهیم نوشت. ما که از آلوده گی ولوده گی سیاسی تا محیط زیستی وصوتی و... چنان اشباح شده ایم،که باد به گردش نرسد....

برای من وما، یاد استاد مظفری به عنوان نام ونماد ونشانه فرهیختگانی ،مثل خاطره ی دور هزاران ساله در خاطر مبارک مان می آید وخط وخبر روزمره ای دیگر آن را به پستوی فکر می راند.به گفته قدما فاما.....

سالهای نخست دهه هفتاد با نام سید ابو طالب مظفری آشنا بودم،سال هفتاد وچهار ویا هفتاد وپنج... با " راهنمایی" جناب استاد کاظمی به نشست هفتگی نقد وبررسی شعر  دفتر دردری رفتم.جوانکی که از افغانستان آمده ،درکنار جوانانی نشست که درهمان غربت زاده وپرورده شده بودند. جوانک هایی که امروز هرکدام صاحب دستمایه وسرمایه ادبی وفرهنگی اند وبی شک وشبهه همه از دستر خوان ساده وبی ریای این نشست ها وبه ویژه گرمی استاد بهره بردند.

 دفتردردری در کوی های از چشم افتاده مشهد ، جمعه ها پذیرای جمعی بود که غربت زده وپریشان می نشستند ودر مورد ادبیات حرف میزدند. پسان ها منظم دراین نشست ها شرکت کردم . در نشست های کند وگذر اولی نمیدانم استاد مسافرت بود ونبود. خیلی ها مانند من در نخسیتن دیدار با استاد مظفری گرم نمی گیرند وبه تر اینکه استاد مظفری گرم نمی گیرد. کم حرف، ساده شروع میکند وساده عمیق میگوید وعمیق می اندیشد.

بعدها بیشتر با استاد آَشنا شدیم. ما که از نسل نو به دوران رسیده وکتاب باب روز خوان آن روزگار بودیم چندان به سلیقه ادبی نسل پیش  از خود اتکایی نداشتیم وچه بسا که کودتاگرانه برخورد میکردیم. اما استاد این تفاوت را داشت که در برابر دانش وآگاهی ورندی او همه جوانک های خام ونو به بازار آمده سر تعظیم وحرمت فرود بی آورند واین حرمت گذاری تنها به این دلیل بود که تبحر وآگاهی کافی ووافی استاد وخصلت گرم وجوان جوشانه ونوگرایانه ایشان همه را دور استاد جمع کرد وجمع می کند.به این اضافه کنید مقادیر بار عاطفی این رابطه را که بین  استاد وجوانان و یا به تر است بگویم جوانک های آن دوران بود وهست.

پذیرش این جوانک ها که هرکدام از فکر وادبیات تا پوشش وجنسیت محمل هزار گونه تفاوت ودگر خواهی بودند، کار ساده ای نبود. جوانک هایی که پشت میز چای ، آشپز خانه در دری از سوی هم نشستی ها اخطارها دریافت می کردند تا جوانک هایی که در مقابل نسل پیش از خود نیچه میخواندند وقال ومقال عالمی به راه انداخته بودند از برای خود. استاد اما پذیرنده ی این همه تفاوت ودگر خواهی بود.حتا سیگار کشیدن بی ملاحظه این جوانک ها که پس از ختم نشست فضای آشپزخانه وذهن بسیاری را می آلود.

استاد به علاوه سامان دهی نشست های هفتگی وغیر هفتگی ادبی درپرورش نسلی تازه در ادبیات افغانستان سهم بارز داشت ودارد وبه علاوه ،بسر بردن وبه ثمر رسانیدن فصلنامه دردری وپسان ترها، خط سوم از دیگر بارها وکارها سنگین وسهمگین روی دوش استاد بوده وهست.

"سرآهنگ" وسرنوشته استاد دراین فصلنامه همیشه پرخواننده وپرخواهنده بوده است. نثر استاد مظفری بسیارفرد ومنحصر به فرد بوده است. نثری که از جهات مختلف دوست داشتنی وخواندنی است.نثری که به تکلف نیامده،زبان بازی نمی کند،تظاهر به دانایی نمی کند، داناست، دانایی دیگران را به عاریت نمیگیرد،متعصب نیست،خشک نیست،گرم است، خیلی خوب است، نثر استاد مظفری است..... این نثر خواندنی وماندنی،  نشانه ونمونه ونمایاننده شخصیت مظفری ارجمند است. نثری که کمتر همتایی دارد.

استاد مظفری به گفته فرزند کوچک استاد که اکنون جوانی برومند است، سالها را در دفتر" در به دری" برای سرنوشت ادبیات واهل ادبیات افغانستان زمان گذاشت واین زمان گذاری به تعبیر افغانی آن" ساعت تیری" نبود وحاصل وماحصل آن هرچند عمیق وناپیدا، اما اثرگذاری عمقی وماندگاری در ادبیات وفرهنگ واندیشه افغانستان گذارده است.

حالا پشت صحنه زنده –گی استاد موضوعی پنهان ودور از نظر ودرعین حال کاملا قابل درک است. استاد دراین سالها چه گونه زنده گی گذارنده است. کی این همه کار وکردار ماندنی را دیده است ، کی برای لختی ولحظه ای آرامش برای استاد کاری کرده است؟

کم نیستند فرهیختگانی در دولت وقدرت امروز افغانستان که قایل به این سهم برای استاد اند. دست کم درحوزه کار فرهنگی چه بی شمار افراد کم سواد ومیان مایه وبی مایه را سراغ داریم که بنام فرهنگ الحمد الله والمنه زندگی وکبکه ودبدبه دارند. که به گفته استاد جاوید باد کبکبه تخت وبخت شان.

ازخیل همراهان وشاگردان وهم پیشه گان استاد بسیاری از این ورطه رخت وبخت شان را برچیدند. بسیاری به داخل افغانستان آمدند وبا برخی بخت یار بود وبه زندگی ووضعیتی تازه رسیدند . برخی هم به قدرت وسیاست وکیاست رسیدند. گروه به گفته هراتی ها " به در جسته" زندگی وآرامش را ترجیح داند. گروه به داخل آمده گرم بازی ها وکار وکنش های تازه شدند. از میان همه کمتر کسی صرفا به ادبیات واندیشه پرداخت وخودرا به رویه های دیگر زندگی افغانی درنیالود.از این میان اند جناب استاد مظفری، جناب جنید ومعدودی دیگر.استاد مظفری اما بی تردید آن کوه استوارشعرخود است .

چند باری با برخی از بزرگان سیاست وقدرت این موضوع را تنها به دلیل حق استاد مطرح کردم. جالب اینکه یکی از این بزرگان گفت که درکابل چند بار تلاش کرده است برای دفتر کابل" دردری" یا همان" در به دری" پروژه هایی  پول آور بگیرد. اما "موصوف" می گفت :... با این رفیق های تو چیکار کنم.؟ اینها کارهای پروژه ای را یاد ندارند ودرکابل" صحرای عبدالمجید" که به گفته یک همشهری من ... مردمانی از" چوب بید برای پول درآوردن اسناد جور میکنند" این رفقای استاد فقط روی کارهای فرهنگی زوم کرده اند وهیچ کاری هم درنتیجه برای شان نیست.

و.....

قرار بود دراین نوشته ادای حرمتی داشته باشم وکمی عاطفی تر وشاعرانه تر از استاد نقل کنم . اما آشفتگی های ذهنی وزمانی نگذاشت. چند سال پیش در سفری به ایران به خانه دردری سر زدم. افراد وفضا عوض شده بود. استاد بود وشماری نوآمده گان. به شوخی قصیده ای نوشتم تقدیم به استاد مظفری چند بیتی از آن را اگر یادم آمد به عنوان ...ختام میگذارم. همه ی این واقعیات در زندگی افغانستان حتمی وقطعی است وحتمی تر وقطعی تر اینکه نسل ونسل های امروز فردای افغانستان استاد را گرامی وبزرگ می دارند واستاد مظفری از معدود نخبگان این کشور است که می شود استادش گفت، دوستش داشت، از او آموخت ، از او خواند ،رفیقش بود، با او چای خورد، سیگار کشید، شوخی کرد، از او شنید وعطش دیدارش را داشت.مظفری ای که دوستش داری.مظفری ای که به خاطر او گوشی خودرا خاموش نمی کنی.

 دراین زمانه که همه ما مردم طراحی ترورهمدیگر از برنامه های روزانه است، وفرهنگیان دست کم مشغول"غیبت فرهنگی" اند،چنین جایگاهی به دست آوردن حکایت واضحی از بزرگی است.همین !

شاگرد شما نقیب آروین یا به قول دوستان در دری بادغَیسی

دوباره ساعت ده ، صبح جمعه ای دیگر

دوباره ذوق رسیدن به محفل ومحضر

دوباره سمت مقدم به سوی سی متری

وپیچ دوم تلگرد خط آخر شهر

میان کوچه ی باریک میرسی انگار

به رغم روی زمانه... گشاده است این در

نشسته حضرت استاد صدر این حلقه

وحلقه متصل از چند بچه ودختر

دوباره وصل شده حلقه های مفقوده

فراهم آمده یک گوشه درد یک کشور

.....

.....

کنار غربت خود خوگرفته بودیم که

زمین دهن واکرد وجهید کله ی خر

جهان تکانی خورد ووطن نشانی یافت

رسید حادثه یازده سپتمبر

رسید موسم پرهمهمه ، دمکراسی

گپ حقوق زنان وگپ حقوق بشر

.....

......

یکی به دامن مام وطن مراجعه کرد

یکی به غربت دیگر کشید رخت سفر

....

.....ادب نه کسب عبادت به قول بیدل ما

ادب نه نان ونه نیرو برای نان آور

ادب نه افسر واورنگ ونه مناصب خوب

ادب نه داری تسکین آرتروز وشکر

چه گیر داده این وزن سهل ساده به من

مفاعلن فعلاتن ، مفاعلن... بگذر.

این نقطه چین ها، یعنی که یادم نیست بقیه.

سَفرِ تکوین

خوانش شعری از سید ضیاء قاسمی

عربها معتقد بودند شاعران را در سرایش، موجود مطیعی از جنس پریان حمایت می‌کند. آن موجود را تابعه می‌گفتند. در منظومه بلند «تکوین»، تازه ترین اثر جناب سید ضیاء قاسمی، این تابعه‌ی پنهان از هیأت القاء واختفا در آمده و در شبی راز آلود، روبروی شاعر نشسته و با او از سر نوشت تاریخی اش سخن گفته است.

 نشسته بود روبه­روی من

خاکستری

قامتش کوتاه

دست­هایش کوتاه

پوشیده از مو

جن

با چشمان گرد و کوچکش

مرا می­نگریست

طرح منظومه تکوین بر این روایت ـ گفتگوی طولانی بنا شده است. به این جهت روایت- گفتگو می‌گویم که فرم دیالوگ را دارد نه منطق دیالوگ را. کارکترها هریک به نوبه‌ی خود برخی از ماجرا را برای مخاطب نقل می‌کند. شاعرکه در هیأت روانپریشی به مقصد التیام روانی یا گفتار‌درمانی یا هپنوتیزم کلمه، به این درگاه آمده است،  چشم­ها را می‌بندد، دست­هایش را بر میز می‌نهد، آرام و مطیع گوش می‌سپارد به اورادی که در تاریکی اتاق حل می­شود.جایی است شبیه  مجالس احضار ارواح یا بساط یک فالگیر، با پرده‌های آویخته و شمعها روشن و پیاله‌ای واژگون بر میز نهاده. ناگهان موجودی روبروی شاعر ظاهر می‌شود. این موجود جن است یا همان تابعه‌ی بیرون آمده از مستوری و جان گرفته در متن روایت. بنا براین ساختار روایی منظومه‌ی تکوین را می‌توان اینگونه ترسیم کرد:

1.    دانای کل نا محدود که می‌توان نام آن را « شاعر- حکیم» گذاشت. با کلید واژه‌ی خطابی «آقایان» نماینده‌ی برخی از امکان وجودی شاعر که گرایش به حکمت دارد؛ اندیشمند است و اخلاق مدار. کلی گوی است و نتیجه گیر. در فواصل میان گفت و گوها می‌آید و  از رمز و راز حیات و مرگ و آوارگی حرف می‌زند بخش مفهومی و اندیشه‌ای شعر بر دوش ایشان است:

  آقایان!

  ما همیشه آواره­ایم

  گاهی در جهان

  گاهی در وطن

  و گاهی در خود

2.    دانای کل محدود. یا همان تابعه که نامش را می‌توان «شاعر- مورخ» با کلید‌واژه‌ی « شما» چون عمر سه هزار ساله دارد. تابع زمان و مکان نیست. به جزئیات زندگی پنهان شاعر وقوف دارد، در طول تاریخ همراه قبیله شاعر در حرکت بوده و ریز و درشت و تلخ و شیرین زندگی‌آنان را دیده است. او عینی‌تر از دانای کل نا محدود سخن می‌گوید و بخش اسطوره‌ای و خیالی شعر بر دوش او استوار است.

 - من قریب سه هزار سال عمر دارم

  تو را خوب می­شناسم 

  پدرت را

  پدرانت را

  به دنیا که آمدی

  شبی پاییزی بود

  ماه

  هلال کوچک

  همبازی تازه­ای یافته بود

  از دیوار کاهگلی پایین خزید

  از شیشه بخار گرفته کلکین سرک کشید

  تا پیشانی نوزادی را ببیند

3.    اول شخص یا« شاعر- سید ضیاء قاسمی- با کلید واژه‌ی « من یا ما» که همان شخصیت عینی یا وجود محدود و معین شاعر باشد که روزی در مکانی به نام افغانستان متولد شده، درس خوانده، جنگ را دیده و و آوارگی را تجربه کرده، طعم اندوهان بسیار و شادیهای اندک را چشیده.مانند دیگر هموطنانش. با این تفاوت که شاعر بوده است.

- در همان لحظه­های اول تولدم

از دوردست­ها

  آوای نیی را شنیده بودند

  یکی گفته بود این نشانه عشق است

  ابر اندوهی

  تمام عمر

  در دل او خواهد بارید

  دیگری گفته بود

  پیشانی­اش پیشانی کاتبان است

  اما می­بینم در انگشت­هایش

  به جای قلم

    درختان بی­شماری روییده­اند

این سه کارکتر به توالی و به صورت خطی وظیفه‌ی روایت ماجرای زندگی شاعری به نام سید ضیا قاسمی را بر عهده دارد. از تولد تا جنگ تا آوارگی تا بازگشت به وطن. آن دو کارکتر دیگر نیز نقش تکمیلی روایت را بر عهده دارند.همان شاعر است که در سیماهای متفاوتی ظاهر می‌شود و آواهای متفاوتی را نیز انتشار می‌دهد. متناسب با مقام، زبان و مفاهیم نیز رنگ عوض می‌کند؛ وقتی بعد حکمی شاعر سخن می‌گوید، مفاهیم فلسفی و ذهنی است و زبان نیز به تناسب آن، فخیم و خطابی، وقتی ساحت تاریخی شاعر لب به سخن می‌گشاید، سخن رنگ افسانه و حکایت را بخود می‌گیرد و زبان نیز تخیلی، ساده و روایی می‌شود اما وقتی قرار است خود شاعر حرف بزند وپای همین زندگی عادی و روزمره در میان است زبان نیز امروزی می‌شود و بسامد کلمات تازه بیشتر می‌شود.

همین تنوع زاویه‌ی دیدها، به کار،  بعد و عمق بخشیده و آن را از یکنواختی معمول منظومه‌های از این دست رهایی بخشیده است. هرچند روایت خطی است اما هجوم خیالها و تنوع فضاها، مجال گشت و گذار در داخل متن را فراهم کرده، فضاهای اسطوره‌ای و واقعی در کنارهم، بلورهای متنوعی را آفریده است. زبان کلی منظومه البته رمانتیک و توصیفی است. اوج و فرود دارد؛ زمانی هنرمندانه و دوپهلو است. قابلیت تفسیر و تأویل دارد:

  حالا من باید بروم

  رشته نازک دودی

  که از شکاف دروازه بیرون خواهد رفت

  شاید  فردا

  شاید روزهای بعد

   مرا ببینی

  پیرمردی که در پل سرخ از او سیگار می­خری

  شاید من باشم  

  کودکی که صبح زود در کوچه به تو سلام خواهد داد

  گربه­ای

  که در سیاهی شب

  به تو خیره می­شود

و گاهی البته عریان و یک بعدی. گزارشی ساده است که در لفاف شاعرانگی پیچیده شده:

- با همان گرد و خاک راه

  با همان خاطرات زادگاه

  در ادامه سفر

  در تفتان فرود آمدید

  - در تفتان

  آب، نمک

  خاک، نمک

  باد

 آتش بود

  ما

 پاهایی تاول زده

  شلاق باد خورده

  در خیمه­هایی سیاه فرود آمدیم

شاعر می‌توانست از حجم این توصیفات گاه معمولی و شاعرانه بگذرد و به مخاطب عادی شعر، بهایی کمتری دهد در آن صورت کار شمایل دیگری می‌گرفت. اما در مجموع طرح این منظومه چه از نظر فرم بیانی و چه از نظر موضوع در ادبیات ما تازه و بدیع است و من خوشحالم که سید ضیا دست به کاری متفاوت و عمیق زده است. ادبیات ما به کشف فضاهای تازه نیاز دارد. شاعران ما می‌بایست از حوزه غزلسرایی و داستان کوتاه کم کم خودشان را فراتر بکشند و افقهای تازه‌تری را تجربه نمایند.

با سلام و احترام

23/6/ 1390

مشهد  ابوطالب مظفری

شهر ما فردا پر از شَکر شود

 ما هرازچندگاهی در این وبلاک، بخشهای از مثنوی شریف  یا دیوان شمس را با سلیقه‌ی خود گزین می‌کنیم و اگر حال و حوصله‌ای بود افاده‌ فضلی نیز در حاشیه‌اش. مدتی بود که توفیق درک محضر مثنوی دست نداده بود. ماه مبارک رمضان باعث شد که این  دیدار حاصل شود. دفتر پنجم را می‌خواندم که باز یکباره برقم گرفت و در یکی از بخش‌های آن متوقف شدم. انگار بار اول بود که این ابیات را می‌خواندم. هرچند در آن روزها خودم سخت سیاه و تُرش بودم اما غوغای شادمانی‌ای که در درون دریا صفت مولانا موج برداشته بود  وخودش را به صخره‌های زبان و قالب می‌کوبید، حالم را خوش کرد. نمی‌دانم فرهنگی که روزگاری اینهمه شادی را به پیروانش تقدیم می‌کرد، در این زمانه چه می‌کند. جا دارد از زبان خود مولانا خطاب به متولیان رسمی این دین و فرهنگ بگوییم که:

طوطی نقل و شکر بودیم ما

مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما

این یاداشت نذر این خوشی است.

مولانا در دفتر پنجم داستان روباه و خر را روایت  می‌کند؛ می‌رسد به جایی که حیله‌ی روباه بر استعصام و تعفف خر غالب می‌شود و ریش خر را گرفته او را به سمت شیر می‌کشاند. اما خدا می‌داند در این لحظه چه اتفاق روانی‌ای می‌افتد که به یکباره فضای معمولی داستان خرق می‌شود‌ و رخش حماسه‌ی معنوی مولانا ترکتازی خودش را آغاز می‌کند.

گوش را بربند و افسونها مخور

جز فسون آن ولی دادگر

آن فسون خوشتر از حلوای او

آنک صد حلواست خاکِ پای او 

خُنبهای خسروانی پر زمی

 مایه برده از می‌ِ لبهای وی

عاشق می‌باشد آن جان بعید

 کو میِ  لبهای لعلش را ندید

آب شیرین چون نبیند مرغ کور

چون نگردد گرد چشمه‌ی آب شور

موسی جان سینه را سینا کند

 طوطیان کور را بینا کند

خسرو شیرین جان نوبت زده است

 لاجرم در شهر قند ارزان شده است

یوسفان غیب لشکر می‌کشند

تنگهای قند و شکر می‌کشند

اُشتران مصر را رَو سوی ما

بشنوید ای طوطیان بانگ درا

شهر ما فردا پر از شَکر شود

شکّر ارزان است ارزانتر شود

در شکر غلطید ای حلواییان

همچو طوطی، کوری صفراییان

نیشکر کوبید، کار این است و بس

جان برافشانید، یار این است و بس

یک تُروش در شهر ما اکنون نماند

چونک شیرین خسروان را بر نشاند

نُقل بر نُقل است و مَی بر میَ، هلا

بر مناره رو، بزن بانگ صلا

سرکه‌ی نه ساله شیرین می‌شود

سنگ و مرمر لعل و زرّین می‌شود

آفتاب اندر فلک دستک زنان

ذرّه‌ها چون عاشقان بازی کنان

چشمها مخمور شد از سبزه‌زار

گل شکوفه می‌کند بر شاخسار

چشم دولت سحر مطلق می‌کند

روح شد منصور، اناالحق می‌کند.

 

  دخترک

عرق نمی خورد.

نیمه شب کوچه‌های شهر را نمی رود.

بی دلیل عابر پیاده را کارد نمی زند.

 

دخترک!

چطور سینه ات

نمی کفد.

 

شعری را که خواندید یکی از کارهای «عباس رضایی» بود. عباس یک سال است که به جلسات شعر «در دری» آمد و شدِ مرتب دارد. ابتدا که می‌آمد، خاموش، چوکی‌های ردیف آخر می‌نشست.  در جریان نقد هم زیاد دخالت نمی‌کرد. شعرش را با عقده‌ای در گلو و توفانی آتشین در جان می‌‌خواند.انگار فی‌‌المجلس برای کسانی شعر می‌خواند که حقی را از او ضایع کرده‌اند. منتظر نقد شعر نمی‌نشست. تنها کسی بود که شعرش نقد نمی‌شد و این را همه می‌دانستند. اما نقد کار دیگران را می‌شنید. این دوران گذشت و عباس همچنان بی سایه و بی صدا، می‌آمد و می‌رفت. می‌شنیدم که به دیگر جلسات نقد شعر در سطح شهر هم سر می‌زند. از همان آغاز شعرش با مایه‌های خوبی از بومی گرایی و اعتراض همراه بود اما زبان و ساختار شعرش پریشان می‌نمود.  از مدتی به این طرف، رضایی تغییر رویه داد؛ هم در اظهارنظرها شرکت می‌کرد و هم در نقد شدن شعرش، مُصر بود. حتی خودش کارهایش را تایپ و تکثیر می‌کرد و برای نقد دراختیار دیگران قرار می‌داد. شعرهایش تغییر چشمگیری کرده بود. هم زیاد می‌سرود و هم  روز بروز از جنبه‌های فرمی و زبانی بهتر می‌شد. این روزها عباس رضاییِ محجوب و کم حرف، فاتح بی چون و چرای جلسات شعر مشهد است. هفته‌ای ده بیست شعر می‌سراید و در اکثر جلسات هم شرکت می‌کند. شعر زندگی او را فتح کرده و او نیز جلسات خصوصی و عمومی شهر را. آدینه‌ی هفته‌ قبل تعدادی از شعرهای عباس که در جزوه‌ای تکثیر شده بود در «مؤسسه فرهنگی دردری» نقد و برسی شد. من هم در این جلسه نظراتم را در مورد شعر ایشان بیان کردم. اینک بخشی از یادداشت‌های آن جلسه را تقدیم شما می‌کنم تا با عباس رضایی آشنایی بیشتر حاصل کنید. شاعری که اگر اینگونه ادامه بدهد، بی‌گمان چندی بعد از او حرفهای بیشتری خواهید شنید. به قول فردوسی بزرگ:

اگر پیلسم از بد روزگار

رها یابد و بیند آموزگار

نگیرد سر دست او را دگر

چه پیلان جنگی چه شیران نر

چنین باد.

 

بیان غیر مستقیم و «ایهام‌مند» و حتی گاهی «ابهام‌مند» از مشخصه‌های زبان شعر است. شعر خوب همیشه به نوعی از تک معنایی لفظی و وضوح معنوی پرهیز می‌کند. البته در چگونگی و میزان این گریز از وضوح، بحث‌های بسیاری وجود دارد و چنان نیست که هر شعری که ابهام و ایهام بیشتری داشته باشد شعرتر باشد اما اینقدر است  که شعری، که به نوعی از ایهام و ابهام بهره‌مند نباشد شعر نیست. به عنوان مثال به این بیت از حضرت سعدی که آیتی از سادگی و در عین حال شاعرانگی است توجه کنید:

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم، و لیکن، نه تو لایق جفایی

اگر این بیت را به زبان نثر بنویسیم این می‌شود: تو جفای خودت را در حق من کردی، من هم نه اینکه جفا کردن بلد نباشم بلدم اما تو لایق جفا نیستی. می‌بینیم برخی از زیبایی آن از دست رفت اما هنوز قسمت اصلی شاعرانه‌گی آن باقی مانده است. باید دید چه چیزی در این شعر است که او را از یک نثر معمولی جدا می‌کند.

1.   اولین چیزی که باعث می‌شود این بیت زیبا جلوه کند رفتار خاص شاعر با زبان است. وزن و موسیقی ناشی از آن و نیز نوع چینش کلمات که خواننده را در قدم اول دچار نوعی ایهام و سرگردانی زبانی می‌کند. این درهم ریختگی زبانی و استفاده بسیار از ضمایر و قیود و افعال در قدم اول خواننده را کمی گیج می کند و آنگاه که ازمیان این گیجی راهی به مفهوم پیدا کرد حس خوشایندی به او دست می دهد.

2.   اما آن چیزی که خواننده پیدا می‌کند چیست؟ آن یک هنجار شکنی در محتوای کلام است. خلاف آمد عادتی است که در ذهنیت عادی مخاطب رخ می دهد. مخاطب معمولی انتظار سخن از این دست را ندارد. او با منطق معمول و معهود خود فی‌المثل انتظار شنیدن چنین چیزی را دارد: که تو کار خودت را کردی حالا ببین که من چگونه پدری از تو در میارم. اما وقتی به آخر بیت می‌رسد می‌بیند نه؛ یک عمل تصاعدی در شاعر اتفاق افتاده که او را از سطح مکالمات معمولی جدا می‌کند و به ساحت برتری از کلام می‌نشاند. چیزی که منطق معمولی را خرق می‌کند این است که بیتی به ظاهر ساده شاعرانه جلوه می‌کند.

حال به عنوان اولین مشخصه در شعر های عباس رضایی می‌توان از بیان غیر مستقیم و غیر معمول آن نام برد. البته بگویم که منظور من از بیان غیر مستقیم و ایهام‌مند تنها همان صنعت ایهام و توریه نیست که در زیبایی شناسی سنتی فارسی از آن سخن می رود به گمان من تمامی عناصر و صنایع شعر به یک معنی در خدمت همین غیر مستقیم سخن گفتن شعر است.

 در این شعر عباس رضایی از دخترکی حرف می‌زند که سه صفت دارد «عرق نمی‌خورد/ نیمه شب کوچه‌های شهر را نمی‌رود/ بی‌دلیل عابر پیاده را کارد نمی‌زند»

جالب این است که شاعر در شخصیت پردازی دختر، به جای استفاده از صفات ایجابی از سه صفت سلبی استفاده می‌کند. و این با موقعیت چنین دختری سازگار است. تم مرکزی این شعر بیان موقعیت «انسان محصور» است. و انسان محصور بیشتر انسان منفعل است تا فعال. انسان منفعل دایره اعمال ایجابی کمتری دارد.

در بند بعدی خیلی ساده یک نتیجه ایهام مند می‌گیرد:

« دختر!

چطور سینه‌ات

نمی کفد؟»

 در بخش اول، شاعر از ضمیر غایب است استفاده می‌کند و در بند بعدی مخاطب می‌شود. و این بخش از شعر را منطقه سرد و بخش دیگر را منطقه گرم می کند. بخش اول که نیاز به ایجاد فضای سرد دارد با ضمیر غایب آمده و بخش دوم که نیاز به فضای گرم و عاطفی دارد با ضمیر مخاطب. اگر هردو بخش با یک ضمیر بودی یا جای آنها عوض می‌شدی از هوشمندی شعر کم می‌شد. در بخش اول شاعر حالت یک شخصیت تقریبا ناشناس را توصیف می‌کند و سخن از خیابان است و کارد و نیمه شب ولی در بخش دوم شاعر با شخصیت خودش احساس همدلی می‌کند و همذات‌پنداری این است که نیاز به حالت عاطفی دارد.

نکتة بعدی اینکه شاعر به ظاهر از دخترکی حرف می زند اما آن سه صفت نشان می‌دهد که آنها افعال دخترانه نیستند و مخاطب از یک دختر به صورت معمولی انتظار انجام چنان کارهایی را ندارد این است که باید به دنبال دلیل بگردیم بعد متوجه می‌شویم که آنها تجربه‌های خود شاعر است که عباس رضایی باشد. ایشان از کنارهم نهادن و از تقابل دو حال و هوا می‌خواهد، هم، روزگار خودش را نشان بدهد و هم تنهایی و انزوای وحشتناک شخصیت دختر یا زن را. تعرف الاشیاء به اضدادها.

شاعر می‌توانست به جای دخترک که اسم عام است از یک اسم خاص استفاده کند و به جای دخترک حتی دختر بگوید اما باز نمی‌توانست با ساختار و فضای نیمه سرد و نیمه حاره  این شعرکنار بیاید. کاف تصغیر دراینجا دو نقش بازی می‌کند هم خرد نشان دادن دختر و هم تحبیب او.

مخاطب با خواندن این شعر با زبانی کاملا معاصر حال و روز انسانی محصور و مقید را احساس می کند. راه به حرفهایی می برد که به صورت مستقیم در شعر مد نظر شاعر نبوده است.